
عاشقانه هاي هيچكس به ديگري شبيه نيست
عاشقانه هاي واقعي
مثل عشق واقعي يگانه اند
مثل عشق جاودانه اند
مثل عشق “تو”
عاشقانه ها ي من يگانه، جاودانه، شاعرانه اند

عاشقانه هاي هيچكس به ديگري شبيه نيست
عاشقانه هاي واقعي
مثل عشق واقعي يگانه اند
مثل عشق جاودانه اند
مثل عشق “تو”
عاشقانه ها ي من يگانه، جاودانه، شاعرانه اند

ای که نام کوچک تو فاطمه است
افتخار می کنم به عشق تو
“فاطمه”
با تمام عشق ها برابرست
“فاطمه”
نام مادر من است
افتخارِ
مادر من است
ای تمام مادران!
مثل نامتان
روزتان مبارک است
غنچه ها باز و تو هستي و فراوانم باز
جز “تو” از هيچ كجا، هيچ نمي دانم باز
روي حوض آتشی از دايره خواهم افروخت
برگ يا ريگ؟، نه، امشب، شب بارانم باز
طاقتم طاق شده، فال مرا فاش بگو
قهوه ی چشم “تو” جا مانده به فنجانم باز
چشم از چشم “تو”، می دوزم و تو می فهمی
در تماشای لبان “تو”، پریشانم باز
مطمن باش که یک جرعه ی من، خواهد شد
هر زمان شکل بگیرد، “تو” به لیوانم باز
عشق شهریور من، دختر خرداد، نسیم
بوده و هستم و در چشم “تو”، طوفانم باز
هر چه اندوه “تو” را با نفسی می سوزم
هر زمان شعله کشد، آتش پنهانم باز
مانا مسافر_بهار 87
دل تنگ من، دل تنگ تنها آمدن ها
دل تنگ تنها جاده ها را آمدن ها
با یک دلیل ساده ی دیدار افتاد
در راه نا هموار ها تا آمدن ها
هر گز به لطف عشق، بی عابر نماده
پس کوچه ی دیدار لیلا آمدن ها
بر پنجه ها پا شو، ببین از پنجره، چیست
آن راز پنهان در به صحرا آمدن ها
وقتی که در بک دایره افتاده باشیم
فرقی ندارد رفت ها با آمدن ها
این تاب بازی نیست سرگرمت نسازد
در زندگی پایین و بالا آمدن ها
چون موج در شن ها و ساحل می شوم محو
بی دست تو، هنگام دریا آمدن ها
در دست نرگس، می رسم پابوس، دریاب
یا حضرت موعود ما، یا آمدن ها
یک روز عاشق می شویم یک عمر درگیر
با حسرت امروز و فردا آمدن ها
زمستان 89
چـــون راوی قصــه مردی است وامانده
پیرنگ و طرح و ساخت از هم جــدا مانده
پـیــرنـگ یعنی زن گم گشت و از اندوه
این مرد یک عمریست در کوچه ها مانده
اجــزای ایـن قصــه در ساختاری خشک
یک کل بنـا کـردنـد بـی مـاجـرا مانده
از قصــه پــردازی در نیمـه های شـب
بـیـن دو تـا سـایـه این مـرد جـا مانده
مرداب چیزی نیست جز رود خودخواهی
در خود فـرو رفتـه از مـاورا مـانـده
هرگز نباید غوک باشیم و پنداریم
دنیا همین برکه است که سهم ما مانده
□□□
انسان بدون عشق مانند یک کشتی است
طـوفـان زده امـا بی نـاخــدا مـانـده
در آخــر قصــه یک مــرد می آیـد
هـر قصه ایی بی او بی محتـوا مـانـده
مـردی هـزاران مرد مـردی فـراوان مـرد
از ذوالـفـقـار و درد از لا فتـی مــانــده
وقـتی بیــایــد او مـا تـازه می فهمیم
از درک مــا خیـلی تـا کربــلا مـانـده
کوفه چه نزدیک است انسـان چقـدر ارزان
هر لحظه که آن مـرد بی آشنـا مـانـده
آن مرد در باران… ایــن جمـله ی نـاقـص
یک فعل می خواهد شـاید، کجـا مـانـده
آن مــرد در پایان بـا اسـب می آیــد
پـایـان به دست مـا ایشان، شمـا، مـانـده
دی ماه 1385
چقدر آمدن و رفتن و دویدن ها
نتیجه خسته شدن از سراب دیدن ها
پرنده بودن ما هم ترانه ای تلخ است
کلاغ بودن و در دره ها پریدن ها
تلاش کردم و بیهوده بود پرهیزم
غزل رسیده به هنگام لب گَزیدن ها
هزار تجربه ی عاشقی ی من یعنی
هزار بار دگر هم ترا گُزیدن، ها ؟
غروب باشد و چتری شکسته و باران
خوش است در نفس تو نفس کشیدن ها
“تو” عشق اول و آخر شدی و “من” خسته است
چقدر آمدن و رقتن و دویدن ها
مثل یک ابر پریشان بودی
آخرین بار که باران بودی
کاشکی باد تو را می آورد
میزبان بودم و مهمان بودی
عشق، وقتی که بزرگم می کرد
پنجره، کوچه، خیابان بودی
دوست داری که بگویم، گفتم
کاش بودی و فراوان بودی
ابر بودی و به خود لرزیدم
شاید از عشق، پشیمان بودی
بارها آمده بودام اما
باز ترسیده و پنهان بودی
ترس از عشق شبیه شیشه است
پشت این شیشه نمایان بودی
دیر یا زود نکن عاشق باش
مثل آن روز که خندان بودی
دیدم و از تو نوشتم شد شعر
آخرین بار که باران بودی
آذر94

شاید که درخت و زاغ و روباه کشم
یک تکه پنیر بر سر راه کشم
آن تکه “پنیر هستی” و “زاغم” کاش
دور خودمان، نرده ی کوتاه کشم

تو، سیلی خورده و گم کرده راهی
تو آگاهی به درد بی پناهی
برای شعر هایم مادری کن
صدایم کن، نگاهم، گاه گاهی
تعادل بین، علی میزان عدل است
تو میزان درست و اشتباهی
گنه کاری منم، که بی گناه است
مرا دعوت نما به بی گناهی
نباشی، زندگی یِ من، مغیره است
و سیلی می خورم از رو سیاهی
به حق “وای مادر”، مادرم باش
تو که حتی، علی را، هم، پناهی
فاطمیه 1395