آن پلاك يك كوچه خواهر و برادر داشت

چون پلاك تو آمد گريه كوچه را برداشت
آن پلاك يك كوچه خواهر و برادر داشت

چون پلاك تو آمد اهل كوچه فهميدند
گوشه هايي از اين خاك، خاك هم كبوترداشت

با پلاك تو گفتم از كجاست كه خاكش
از طلا و از نقره گنج هاي بهترداشت

پس پلاك با ما گفت شهر كربلا مي شد
هر زمان كه بر شانه لاله هاي پرپرداشت

بين كوچه هاي شهر سر بلندتر مي شد
كوچه ايي كه در آن روز يك شهيد بي سرداشت

كوچه گفت مي ترسم بين كوچه هاي شهر
كوچه ايي شود بهتر كه شهيد كمترداشت

كوچه گفت مي ترسم كوچه ها به هم گويند
هر شهيد بر گردن نه پلاك، خنجرداشت

با پلاك و با كوچه عهد تازه مي بندم
با نديده ها گويم آنچه را كه باورداشت

گویند عشق میوه ی ممنوعه ی خداست

می خوانمت ولی به دهانم نمی رسی
در لحظه های پر هیجانم نمی رسی

تو، شعر نا تمامِ منی و تمام شب
می خواهمت ولی به لبانم نمی رسی

گویند عشق میوه ی ممنوعه ی خداست
افشا نمی شوی به زبانم نمی رسی

ای بهترین بهانه ی رفتن به دور دست
این روز ها که بی جریانم نمی رسی

دنبال شعر تازه و یک عشق تازه ام
هی تازه می شوی و به پایان نمی رسی