تلخی و تندی، قهوه ی ترکی، غروب ست

هستی و دل تنگم برایت، بیشتر باش
آغوش وا کن، بی نهایت بیشتر باش

زیباتری در خنده و، در خلوت من
با خنده های بی صدایت، بیشتر باش

تلخی و تندی، قهوه ی ترکی، غروب ست
در جانم افتاده هوایت، بیشتر باش

گاهی عسل هم می تواند زهر باشد
زهر و عسل!، وقت سرایت، بیشتر باش

آیا کمالِ شعله، خاکستر شدن نیست؟
این شعله را ، بهر هدایت، بیشتر باش

لب بستم و پنهان شدم در خود

در رفتی از کاری که می باید
ناچار خواهی ماند با شاید …

لب بستم و پنهان شدم در خود
کاری که از تو بر نمی آید

از من دریغ خنده و بوسه
هرگز به تو چیزی نیفزاید

تسلیم خواهد شد، در آخر عقل
در پیش آن چه، عشق فرماید

بر گرد و وا کن پنجره ها را
در خانه بی تو، باد می آید

با فرض این که عشق آینه ست

می چرخد آسان، آن دهان با نه
می گویی آسان نه، من اما نه

با فرض این که عشق آینه ست
یا من توام، یا تو منی، یا نه؟

لیلایی و نام تو لیلا نیست
نام تو رویا بود گویا، نه

رویا نبودی و شدی رویا
وقتی شنیدم از تو، تنها نه

گفتی بگویم عاشقت هستم
گفتم، نگفتی هیچ، الا نه

کاری بکن، تنها نگردم باز
اردیبهشتِ کوچه ها را، نه

فهمیدنِ عطر دهانت را
راهی ست غیر از بوسه آیا؟ نه

این شعر را می خوانی اما باز
دیروز نه، امروز و فردا، نه

از اصل افتادن هزاران بار مرگ است

با سايه ايي كه روي در، افتاده از تو
در من خيالي شعله ور، افتاده از تو

گفتي خلاصه گفتنم را دوست داري
يك آرزويِ نو، به سر افتاده از تو

از اصل افتادن هزاران بار مرگ است
اين روز ها، ” من” بي خبر افتاده از “تو”

اين روز ها، چون كودكي حس مي كند ” من”
از دورتر هم، دورتر افتاده از “تو”

ديريست “من”، آن شاعري كه عاشقت شد
در شعر هايش، در به در افتاده از “تو”